شاعرساختارگرای صحنه
معدود هنرمندانی را میشناسیم که تئاتر برای آنان ورای برگزار کردن قواعد و قوانین معمول صحنه به چیزی شبیه جستوجو، کشف و ابداع بدل شده باشد. در این میان شاید به تعداد انگشتان دست هم نداشته باشیم کسانی که بتوان با دیدن چند دقیقه از اجرای آنها، یا خواندن چند سطر از نوشتههایشان، یقین برد که این اثر متعلق با آنان است. جلال تهرانی بدون تردید یکی از همین آدمهاست.
تئاتر جلال تهرانی کوششی منحصر بهفرد است برای رسیدن به زبان و فضاسازی از طریق آن در صحنه. درست مانند شاعری که قلعهی شعریاش را با کلمات میآفریند، تهرانی از کلمات و ترکیب آنها آغاز میکند و در ادامه جهان اثرش را بر بستر ترکیبهای متفاوت و ساختارگرایانه این واژگان میسازد. شخصیتهای نمایشهای او در ناکجاآبادی ایستادهاند که زبان کارکردش را برای ایجاد ارتباط میان آنها از دست داده و همین پرت افتادگی، از سیر روزمره زندگی، هاله ای از خیال و رمز به آنان بخشیده است. در هنگام تماشای اجراهایی همچون هی مرد گنده گریه نکن، مخزن، تک سلولیها، به صدای زمین گوش کن و این آخری سیندرلا به هزار تویی غریب گام نهاده ایم؛ هزار تویی که دیوارهایش از تولد و تکثیر و جاری شدن کلمات و اصوات آفریده شده اند. جلال تهرانی توانایی غریبی در تبدیل کردن امر نادیدنی به جهانی مرئی و لمس شدنی دارد و کمتر مخاطبی میتواند پس از ورود به جهان آثار او خود را از گسترهی فضاسازی آن رها سازد. او از کلمه به جمله، از جمله به کنش، و در نهایت به میزانسن میرسد. این جهان خیالی با نورهایی که از جوانب صحنه میتابد، ژست های طراحی شده بازیگران و با معماری صحنهی به شدت انتزاعی، بیش از پیش نوعی حس قدم نهادن در جهانی کابوسی را تداعی میکند که میکوشد، از دریچه و منظر شاعرانهی خود، به درک و بیان مفهوم انسان و جهان دست یابد.
اما جلال تهرانی فقط کارگردان نیست؛ او مراد است برای کسانی که در مسیر آموختن و دانستن گام برمیدارند. شکل گیری و راه اندازی مکتب تهران، و تربیت نیروهای جوان، از او چهرهای ساخته است سخت دلمشغول تربیت و آموزش. او میرود تا جستوجو و کشف و مکاشفه را در جایی بیرون از صحنه نیز ادامه دهد.
در میان چهرههای یگانهی تئاتر ایران، جلال تهرانی همان شاعر ساختارگرای صحنه است که همواره ماندگار خواهد ماند.