بحران هویت هم در جامعه و هم در تئاتر پیچیدهتر از این حرفهاست
ایران تئاتر
علی رحیمی
جلال تهرانی این روزها نمایش دو دلقک و نصفی را در سالن اصلی تئاتر شهر به روی صحنه برده است، نمایشی که کاملاً رنگ و بوی هویت در آن احساس میشود.
جلال تهرانی متولد ۱۳۴۷ از تهران است. او پیش از اینکه به حرفه نمایشنامهنویسی روی آورد، به کار طراحی تولید الکترونیک مشغول بود، اما به ناگاه حرفه خود را تغییر داد و پای به عرصه نمایش گذاشت.
تهرانی مدرک کارشناسیاش را از جهاد دانشگاهی و سپس کارشناسیارشد ادبیات نمایشی را از دانشگاه تهران گرفت و از سال ۱۳۸۰ با اجرای نمایشهای نهفرتیتی، مخزن، تکسلولیها، نمایشنامهخوانی مقام استادی و اندر هدایت نسل جوان و هی مرد گنده گریه نکن به یکی از چهرهای مستعد نسل جوان تبدیل شد. وی بعد از آن نمایشنامه دو دلقک و نصفی را در سال ۸۴ اجرا کرد. سپس برای مدتی ایران را ترک و به کشورهای سوئد، آلمان و فرانسه سفر کرد و حال حاضر مدیریت مکتب تهران را بر عهده دارد.
تهرانی این روزها نمایش دو دلقک و نصفی را در سالن اصلی تئاتر شهر به روی صحنه آورده است. در این خصوص گفتوگویی با ایشان انجام دادیم که نظر شما را بدان جلب میکنیم:
متنی با رویکرد اجتماعی، در خصوص یک معضل خاص و شاید برای برخی که از دور به کشور ما نگاه میکنند طنز اما برای خود ما بیشک طنز تلخ است. این دغدغه چطور در ذهن شما ورود کرد و بدین شکل برای اجرا آماده شد؟
تقریباً بیست سال قبل به واسطه علاقهای که در آن روزگار به دورنمات داشتم، این کار را با اولین دیالوگ گفتوگوی شبانه دورنمات شروع به نوشتن شروع به نوشتن کردم. همان (چارهای نیست! ... بیا تو! ...) بدیهی است که تجربهی زیسته، عمیقترین تأثیرات را بر هر اثر خلاقه میگذارد. من نزدیک به ده سال از نزدیک شاهد فروپاشی فرهنگ در حوزههای صنعت و اقتصاد بودهام. تبدیل شدن زنجیرهای کارخانهها و تجارتخانه را نه تنها دیدهام، بلکه زندگی کردهام. تبدیل شدن کارخانههای اطراف تهران به باشگاههای عروسی سالها بعد از آن روزها شروع شده. خندهدار و به قول شما تلخ و گزنده است و جایش در این متن هم خالیست. فکر کنید در یک جایی از اجرا مثلاً رئیس با فخری متظاهرانه بگوید که در این کارخانه زوجهای زیادی به هم رسیدهاند و جشن عروسی گرفتهاند تا با تولید فرزند بیشتر آیندهی درخشانی برای این سرزمین رقم بزنند!
من کیام؟ جمله بسیار خلاقانه و هوشمندانهای بود که بیشک مسیر موفقیت را هموار میکند. کمی در خصوص نگاهتان به این جمله در اجرا بگویید.
بحران هویت از مهمترین آسیبهای این روزگار است. هویت یعنی او، اوست. یعنی که او هیچ کس دیگری نیست. قرنهاست که این جامعه هویت خود را؛ با افتخار به گذشتگان و درگذشتگان سامان میدهد. در کره جنوبی به بچهها یاد میدهند که هویت ملی چیزی مربوط به آینده است. یک مقایسهی سادهی تاریخی در صنعت خودروسازی ایران و کره، نتایج این دو شکل از هویتیابی را نشان میدهد و آنچه به بحران هویت در این روزگار دامن زده، سیطرهی همه جانبهی فرهنگ نوکیسگی هم است. این فاجعه وقتی نمایان میشود که مخاطبان نوکیسه سرنوشت تئاتر را هم رقم میزنند. الان در کمال احترام به اقلیتی که همیشه از این قاعده مستثنا هستند حتی میان تئاتریها و اصناف دیگر جامعه در انتخاب تئاتر مورد علاقه فرق چندانی باقی نمانده است. نوکیسگی حتی معیارهاشان را شبیه هم کرده است. در چنین شرایطی حتی کسی که بداند کیست. واقعاً بداند که کیست! خب ترجیح میدهد که آن را پنهان کند. کدام نوکیسه به نوکیسگیاش اعتراف میکند، اگر اعتراف کند که دیگر نوکیسه نیست. اما بحران هویت هم در جامعه و هم در تئاتر پیچیدهتر از این حرفهاست. مسألهی تئاتر مسألهی تقابل انسان با هستی است. دست و پاهایی میزند، تلاشهایی میکند، به موفقیتهایی میرسد و در عطفهای خطیر زندگیاش، از خودش میپرسد که کیست! آیا من پیشرفتهایم هستم؟ فکر کردنهایم هستم؟ آیا من کارنامهام هستم؟ اگر بله آیا کارهایی هستم که کردهام؟ یا کارهایی هستم که نکردهام؟ من کیام؟! کی میداند؟ هر که میداند، یا مثل من نمیداند اما به تعامل با این پرسش علاقمند است، این فرصت برایش فراهم شده که روی صحنهی تئاتر دو دلقک و نصفی بیاید و به عدهای غریبه بگوید که کیست. هر شب سه نفر که تصمیم به مشارکت در این چالش گرفتهاند، روی صحنه میآیند و چند خطی به این موضوع میپردازند. برای من از جذابترین بخشهای اجرا همین مهمانان هستند. حضور هر یک از آنها این پرسش را برای من عمیقتر میکند.
نور در زندگی یک ایرانی از جایگاه ویژهای برخوردار است و در آثار بزرگان ایران از جمله سهروردی بر آن تأکید شده است ... نگاه شما به نور بسیار ملموس است و سعی کردید از تاریکیها، سایه و ... به خوبی بهره ببرید. بفرمایید در این مبحث شما به دنبال چه بودید؟
بخش عمدهای از ماجرای نور در تئاتر، فنی است. بخش دیگر در مواجهه با دکور شکل میگیرد. به لحاظ فلسفی اما نگاه ویژهای به نور در تئاتر ندارم؛ جز آن که در نور هم «قطعیت درخور کنش» مسألهی من است. من با نور هر آنچه را که باید دیده شود با قطعیت و صراحت روشن میکنم و به آنچه دیدنش لطفی ندارد، کمکی نمیکند یا مخل است، نوری نمیتابانم. جذابیت نور در این است که با مسألهی زاویهی دید نسبت مستقیم دارد. انتخاب این که پدیده باید چگونه دیده شود، بخشی از میزانسن یک تئاتر است.
نوعی حصاربندی، ما در اثر شما میبینیم و این همان حصاری است که هر کس دور خود و حتی اطرافیان میبندد در این خصوص دوست دارم با نگاه شما آشنا بشوم.
در این تئاتر زیر پای آدمها سفت نیست و در بهترین شرایط هم اضطرابی موذی زیر پوستشان راه میرود. اینها که میگویید بیش از این که حصار معلوم الحالی باشند، قرار است که به این اضطراب دامن بزنند. شاید هم امنیت زیادی، پیلهی زمختی شده که دست و پای اینها را بسته است.
دو نوع عامل تسخیر در کار شما جلوه میکرد؛ عشق و قدرت ... هر چند در کار شما برخلاف نگاه عامه قدرت از جایگاه والاتری برخوردار بود در خصوص نگاهتان به این دو اِلمان مهم در جهتدهی افکارتان بگویید.
کار من جهتدهی افکار نیست. چنین علاقهای هم ندارم. برتری دادن به قدرت یا عشق هم حتی اگر از من بربیاید، کار مرا شعارزده میکند. زیتوی نابالغ در این اثر، میان دو موتور محرکه سرگردان است و با هیچکدام هم به نتیجه نمیرسد.
خط قرمزی که زیر آن علامت Z بود. دوست دارم خودتان در این خصوص توضیح دهید.
علامت Z در نتیجهی شکست فرم، تولید شده است و من هنگام طراحی دکور آن را Z ندیدهام. اما Z شده است و قابل انکار نیست. زیتو اسم شخصیت قربانی در این کمدی تراژیک است. انگار که دارد ادای زورو را هم در میآورد! تصادفاً این نسبتها تولید شده و برای من هم جالب است. خط قرمز هم در آخرین روزهای ساخت دکور به سرم زد. وقتی این Z را دیدم فکر کردم که رَد یک شمشیر که همهی صحنه را شکافته است ممکن است فضای کار را تقویت کند. انگار که زیتو امضای خود را بر صحنه گذاشته است. یا این خط ماندگاریست که بر ذهن رئیس حک شده است و دیگر گریزی از آن ندارد. این نمایندهی همان کاریست که در هر نوع تراژدی، قربانی با بازماندگان میکند. کسی چه میداند؟ شاید این خط در ذهن مخاطب هم باقی بماند.
جلال تهرانی سالها تجربهاش در این اجرا گذاشته است و بیشک در کنار اجرای خوب میخواهد حرف خوب بزند، حرف او چیست؟
اگر این کار در کل فرآیندی که طی کرده، بخواهد حرفی بزند، آن حرف احترام به کاریست که میکند و در نتیجه احترام به خود است. خود من هم کماکان برای احترام به کارم، خودم و مخاطبم، کمفروشی نمیکنم.
این کمدی تلخ چقدر مهندسی شده و چقدر در اجرا به دست آمده؟
حتی شاعری که مهندسی نداند، پیش من اعتباری ندارد. هیچ هنری تنها با حس و غریزه به نتیجه نمیرسد. کارگردانی هم اول استراتژی است بعد مهندسی و بعدتر غریزه، قریحه، سلیقه و احساسات به کار تزئینات خواهند آمد.
و در آخر چرا دلقک؟
شاید مسأله ماسک است. که این البته به هویت هم مربوط است. اولین باری که یک بچه را تربیت میکنی یک ماسک برایش طراحی کردهای. بار دوم ماسک دوم. هر روز که از خواب بیدار میشوی، دست به کنار تخت میبری و کورمال اولین ماسک امروزت را بر میداری. با کولهباری از ماسک از خانه بیرون میزنی که البته آن را کولهباری از تجربه صدا میکنند. آیا هر کس به نوعی دلقک نیست؟ این پرسش این اجرا از متن بوده است. در اجرای قبلی سراغ این پرسش نرفتهام. این جا برایم مهم شده است.