آنجا ایستادهای هنوز
همشهری تهران، ۱۳۸۱
روزبه حسینی
۱. «تالار مولوی» یکی از بهترین و شاید بهترین سالن نمایشی است که من تا به حال دیدهام؛ البته تنها با نادیده گرفتن دو عامل: اول ارتفاع کم سالن و دوم جدا کردن خانمها و آقایان تماشاگر! سالنی که درخشانترین نمایشهای تجربی از سالها پیش در آن به اجرا درآمده و از جهت نوع امکانات نور و عمق و عرض و کلیت فضای آن بینظیر است، اما تماشاگر را به دلایلی در آن راندهایم. کار در این سالن به لحاظ تماشاگر از دست رفته و دورافتادگیاش به شجاعت نیاز دارد.
۲. زبان و پس از آن کلام اشخاص در نمایشنامههای «تهرانی» در وهله اول بسیار یکدست و نزدیک به هم انتخاب میشود. معمولاً احساس میشود نوعی «ادبیت» از نوع فخیم آن بر زبان حاکم است که تماشاگر برای درک اجزای دستوری ـ ساختاری زبان آن و حتی برای دنبال کردن داستان نمایش دچار مشکل میشود. غرض نوع بازی و بیان بازیگرهای مشترک دو نمایش اخیر او (نهفرتیتی، مخزن) نیست. غرض تخصیص زبانی است که بیدرنگ شباهت نوشتاری و واژگانیاش با نوشتههای «هوشنگ گلشیری» و زبان ویژه و ممتاز او غیر قابل انکار است؛ که اگر این نمایشنامهها را در حیطه نوع نگاه به عنصر زبان ـ لااقل ـ متأثر از گلشیری بدانیم، به خطا نرفتهایم. اما این تشابه برونمتنی به تشابه درونمتنی نوشتههای خود تهرانی با خودش و یا آدمهای هر نمایشاش در ارتباط با یکدیگر به خصوص حالا در نمایش «مخزن» تبدیل به واژهای شده است که امروزه آن را «لحن» میخوانیم که طبیعتاً تجزیه و تفکیک این تنوع یا عدم تنوع الحان، تنها با تفکیک یا ارائه انواع و شگردهای گوناگون بازیگری امکانپذیر گشته است و در منظر کارگردانی یکدست و سلامت و همگون به نظر میرسد.
۳. نوع طنزی که در تمامی نوشتههای «تهرانی» وجود دارد، حتی در این کارش هم از قلم نمیافتد، هر چند شما با نمایش کمدی رو به رو نیستی. البته طنزی که در «مخزن» وجود دارد گاه خنده تلخی یا تغییر حالتی از ملال و رنجی که نه از دیدن نمایش که از تحمل فضای رعبآور و ضمناً دردناک نمایش، تماشاگر را میرهاند. چه در تکرارهای جملات، چه در جنس بازیها و غیرعادی بودن این سه آدم و نحوه افشای حقیقت، چنان پیش میرویم که تماشاگر گاه به علت غیرمتعارف بودن همه اینها ناچار به خنده میافتد و به منظور نویسنده هم نزدیک شده است، یا لااقل، به حداقل انتظار نویسنده و کارگردان از واکنش و حس همراه تماشاگر نزدیک میشود.
۴. نمیتوان از منظر زاویه دید و راوی، حکم جریان سیال ذهن را به صورت صد در صد و قطعی برای «مخزن» صادر کرد. تصور من این است که اصل «طفره» رفتن از افشای بحران در این نمایش ایجادکننده پراکندهگویی، حرافی، عقب و جلو رفتن در زمان میباشد. اما تغییر صحنه یا گذشت زمان مدید یا تعویض شخصیتها این امر را باعث نمیشوند، بلکه دیالوگ و نحوه ارتباط سه کاراکتر در طول داستان، سبب نمایش این نوع روایت است. انگار همه از یک واقعیت در گذشته خبر دارند اما از خود، از دیگری و از ما پنهانش میکنند. ممکن است احساس شود اندک «تصادف» هم در قتل خواهر ناتنی دو برادر و نامزدش دخیل است، یا پیدا شدن روابط پیش از قتل، یا کشف وضعیت خلاء در انبار و ... اما همه این عوامل چنان غیرتصادفی و به اصطلاح پلیسی در کنار هم چیده میشود، که راوی از گرههای هر لحظه نمایش عقب افتاده، تلاش میکند با تکرار برخی قسمتها در کلام، ذهن تماشاگر را به واقعیت قبلی سوق دهد و او را در انتظار لحظه بعدی قرار دهد.